با درود،
چرا؟ گر بخودایی، بخدائی رسی، بخود، ا
رهی معیری گفت؛
چشم فروبسته اگر وا کنی--درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست--غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو--نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی--چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست--بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش--مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟--بی خبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است--غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو--دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی--خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی--ور به خود آیی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی خانه ای--داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم--شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان--چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود--لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت--غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج--مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غمو رنج خویش--چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو--گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را--کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست--ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن--هر چه طلب می کنی از خویش کن