جناب حسین از نظر دینی برایتان شرح میدهم.خوب دقت کنید.
فرق بين عرفان و اخلاق چيست؟
جواب از آيت الله جوادي آملي: اخلاق اين است كه انسان سعي كند آدم خوبي بشود ، زاهد بشود ، اهل بهشت بشود ، عادل بشود ، با تقوا بشود و از طريق فهم همة فضائل نفساني كه در كتاب هاي اخلاق آمده است و عمل به آن ها ، سر انجام يك انسان وارستة به تمام معنا بشود .
امّا در عرفان چنين كسي تازه در پلة اوّل است ، او نمي خواهد آدم خوبي بشود ، آدم خوب شده است . او مي خواهد بهشت را ببيند . آن كجا و اين كجا ! آن يك چيز ديگر است و اين يك چيز ديگر است . اگر كسي همة فضائل را جمع كرد و به درجات عالية تقوا رسيد ، به درجات عالية عدالت رسيد ، و در همة ملكات فاضله ممتاز شد ، شاگرد عرفان است . عرفان معنايش اين نيست كه آدم زحمت بكشد كه آدم خوبي بشود ، عرفان با شهود كار دارد .
در عرفان ، ترس از جهنّم يا اشتياق به بهشت و اشتياق به لقاء الله مطرح نيست . اين ها در اخلاق مطرح است عارف مي خواهد بگويد : بله ، من هم دليل هاي فراواني دارم كه جهنّم را ببينم . مي خواهم بهشت را ببينم ، مي خواهم لقاء الله را درك كنم . آن بزرگواري كه گفته است :
خود هنر دان ، ديدن آتش عيان// نِي گپ دلّ علي النّارِ دُخان (1)
يعني كسي كه در فضائل اخلاقي كار مي كند گپ مي زند ، حرف مي زند ؛ چون استدلال مي كند كه طبق دليل حكمت ، طبق دليل عدالت ، طبق فلان ادلّه ، طبق ظاهر احاديث ، طبق اين برهان عقلي ، طبق اين برهان نقلي جهنّم هست ، بهشت هم هست . اين گپ مي زند ؛ براي اين كه مي گويد : از اين دود مي توان پي برد كه آتش هست : دلّ عَلَي النّار دُخان . هنر آن است كه آدم آتش را ببيند . (خود هنر دان ديدن آتش عيان ، ني گپ دلّ علي النّار دخان) .
در مورد مبداء اين طور است ، در مورد معاد اينطور است ، در مورد وحي و نبوّت اين طور است . همة حرف هائي كه در كتاب هاي اخلاقي است ، در حدّ استدلال است و مفهوم است و برهان است ؛ يا عقلي ، يا نقلي و مانند آن ، و اخلاق جزء علوم جزئي است و زير مجموعة فلسفه است . اخلاق دربارة تهذيب نفس است . اصل اين كه نفس موجود است ، نفس مجرّد است ، و … را فلسفه تبيين مي كند ، بعد به اخلاق مي دهد ، تا دربارة عوارض و اوضاع عقل و نفس بحث كند .
كسي كه فن اخلاق مي نگارد ، موضوع و بسياري از مبادي آن را فلسفه مي گيرد . چون اين علم جزئي است و نه كُلّي . زير مجموعة فلسفه است . تحت اشراف او است و در تحصيل موضوع ، و بسياري از مبادي اساسي وام دار فلسفه است .
بعد از اين كه در فلسفه ثابت شد نفس موجود است و مجرّد است و شئون علمي و عملي دارد ، آن گاه در فن اخلاق بحث مي شود كه فضيلت نفس چيست ، راه تحصيل اش كدام است ؟ و رذيلت اش چيست ، راه درمان اش كدام است ؟
بنابراين اخلاق زير مجموعة فلسفه است ، و فلسفه زير مجموعة عرفان . موضوع آن يك هويّت مقسمي است ، موضوع اين يك وجود بشرط لاي از تخصّص طبيعي و تخصّص رياضي و تخصّص منطقي و تخصّص اخلاقي است كه سايه افكن بر فلسفه است .
چنان كه عرفان به دو بخش عرفان نظري و عرفان عملي تقسيم مي شود ، اخلاق هم به دو بخش تقسيم مي شود : اخلاق نظري كه كارهاي نظري در زمينة اخلاق است ؛ مثل اِحياءُ العلوم غزالي و مَحَجَّهُ البِيضاء فيض كاشاني . و اخلاق سير و سلوك اخلاقي است .
بنابراين ، اخلاق زير مجموعة فلسفه است ، امّا عرفان فوق فلسفه است و در سير و سلوك اخلاقي و عرفاني يكي مي كوشد آدم خوبي بشود، اهل بهشت بشود، يكي مي كوشد جهنّم نرود ، يكي مي كوشد اينجا كه هست ، جهنّم را ببيند . آن هائي كه برابر خطبة متّقين حضرت امير (سلام الله عليه) : ((هُمْ وَالجَنَّه كَمَنْ قَدْ رَءآها)) (2)، وقتي كه شرط تقوا را تحصيل كردند، تازه به مقام (كَأنَّ) مي رسند ، نه مقام (اَنَّ) كه مقام كَأنَّ مقام احسان است. مقام احسان اين است كه : ((اُعْبُدِ اللهُ كَأنَّكَ تَراهْ فَإنْ لَمْ تَكُنْ تَراهُ فَإنَّهُ يَراك))(3) اين مقام كَأنَّ است؛ گويا آدم آتش جهنّم را مي بيند ، گويا بهشت را مي بيند و گويا به لقاء الله بار مي يابد . امّا مقام عرفان مقام اَنَّ است ؛ همان طور كه حضرت امير فرمود : (مَا كُنْتُ اَعْبُدَ رَبَّاً لَمْ اَرَهُ)(4) و ايشان از آن رو غايه آمال العارفين است كه شهود تام را طلب مي كند . پس مرز اخلاق كاملاً پائين است و فلسفه در حدّ وسط است ، و مرز عرفان در اوج است . اخلاق نظري است ، فلسفة نظري است ، و بالاي آن عرفان نظري است . اخلاق عملي پائين است و عرفان عملي بالا .
مطلب دوّم آن است كه اصلي ترين راه براي اين كه انسان بتواند به آن مقام عرفان برسد و ببيند ، بايد از اين خصوصيّت ها برهد ؛ يعني از خصوصيّت هاي بدني برهد . ما هر كدام يك رؤياي صادقي داريم ، يا از ديگران شنيده ايم . در رؤياي صادق ، انسان با اين چشم فيزيكي يا گوش فيزيكي چيزي را نمي شنود و نمي بيند . اينها را مي گذارد كنار و با چشم و گوش ديگر سفر مي كند . يك عارف با موت ارادي اين ها را مي گذارد كنار ، و توانائي آن را دارد كه براي خودش يك حالت مناميّه درست كند . حالت (مناميه) اين است كه انسان بيدار است ، امّا در عين حال كه بيدار است ، چيزهائي را مي بيند كه ديگران نمي بينند و اگر چشمش را ببندد ، باز هم مي بيند .
سيّدنا الاُستاد مرحوم علامة طباطبائي مي فرمودند: اين حالاتي كه براي وجود مبارك سيّد الشهداء در راه پيش آمد ، غالباً حالت مناميه بود. نه اين كه نوم باشد. نه اين كه وجود مبارك سيّد الشهداء خوابيد و خواب ديد كه اين قافله مي رود و مرگ به دنبال آنها . بعد استرجاع فرموده باشد ! اين طور نيست . بلكه همان حالت مناميه بود كه بعد علي بن الحسين (سلام الله عليه) فرمود : چرا استرجاع مي كنيد ؟ ((اَو لَسنَا عَلَي الحَقّ)) . يا در عصر تاسوعا آن طور بود ، يا صبح عاشورا آن طور بود ؛ مثلاً ديد كه وجود مبارك پيغمبر (عليه و علي آله آلاف التحيه والثناء) فرمود: تو فردا شب مهمان مائي . غالباً اين ها حالت هاي مناميه بود ، نه اين كه خواب بود و خواب ديد.
عارف كسي است كه بتواند با موت ارادي بر بدن مسلّط بشود. وقتي كه اين چنين شد ، مرگ طبيعي را تجربه كرده است . وقتي كه مرگ طبيعي برايش تجربه شد ، آن وقت آن سخن بلند مرحوم بو علي در نمط نهم اشارات خوب روشن مي شود كه عارف حشّ است و بشّ است و شجاع است ، كَيْفَ وَ هُوَ بِمُعزلِ عَنْ تَقيّهِ المَوت . استاد ما مرحوم آقاي شعراني (رضوان الله تعالي عليه) مي فرمودند : عبارت هاي مرحوم ابن سينا شبيه نصوص است ، روايت است ؛ مخصوصاً آن نمط نهم و دهم اشارات . بعد معلوم شد اين سخن مرحوم خواجه نصير است در اوّل منطقيّاتِ اشارات كه ابن سينا عباراتي دارد ، جواهري دارد ، فصوصي دارد ، و نصوصي ؛ كه عبارات ايشان مثل نگين است ، مثل گوهري است كه شبيه روايات است . اين سخن خواجه نصير در وصف عبارات مرحوم بو علي است . او در مقامات العارفين اشارات در مورد عارف مي گويد : حشٌ بشٌ بسّامٌ وَ هُوَ شُجاع وَ كَيفَ لا وَ هُوَ بِمُعزلِ عَنْ تَقيَّهِ المَوت . عارف از موت تقيّه اي ندارد .
خصوصيّت بارز امام (رضوان الله عليه) اين بود كه از مرگ نمي ترسيد ؛ چون مرگ ارادي را تجربه كرده بود . وقتي مرگ ارادي را تجربه كرده بود ، وقتي كه ترس از مرگ نباشد ، انسان چيزي كم نمي آورد و بقية مسائل براي او حلّ است . از اين رو در مورد تبعيدشان بعد از واقعة 15 خرداد مي فرمودند : اين ها مي ترسيدند ، من نمي ترسيدم . هم چنين در واقعة 25 شوال كه عوامل رژيم پهلوي بعضي از طلاب را مجروح كردند و بعضي را به شهادت رساندند و بسياري از آقايان ترسيدند و گفتند : وقت تقيّه است و ساكت شدند ، اعلامية امام در فرداي آن روز كه در آن خطاب به رژيم فرمودند : شما روي مُغول را سفيد كرديد ! كسي كه از مرگ نترسد ، چنين آثاري دارد : اَلْعارِفُ شُجاعٌ كَيفَ لا وَ هُوَ بِمُعزِلٍ عَنْ تَقيَّهِ المَوت . و كسي از مرگ طبيعي نمي ترسد ، كه بالاتر اش را تجربه كرده باشد ، و آن مرگ ارادي است . انسان وقتي اميال اش را اِماته كند ، متحرّك بِالهَواء نباشد ، متحرّك بِالهَوس نباشد ، متحرّك بِالمِيل نباشد ، بلكه متحرّك بِالولايه باشد ، از مرگ هراسي ندارد . وقتي كه از مرگ هراسي نداشت ، چنين مي شود . در انجام وظيفة آن چه كه جلوي ديگران را مي گرفت و مي گيرد ، همان ترس از مرگ است . بنده در همان بحبوحة قيام ايشان رفتم خدمت يكي از مراجع كه از اساتيد من هم بودند .
ديدم بحار مرحوم علامة مجلسي را باز كرده اند و مشغول مطالعة بحث تقيّه هستند . او گرچه ممكن بود بحثي از جهاد و مبارزه و فداكاري مطرح كند ، ولي حرف جهاد را مي زد و فكر تقيّه در ذهنش بود . امّا امام حرف جهاد را مي زد ، فكر جهاد را مي كرد ، و قلبش براي جهاد مي تپيد . اين خصوصيّت را داشت . اين هنر است . ديدن نار تمثيل است كه مولانا گفته است ، تعيين كه نيست ؛ خود هنر دان ديدن مرگ عيان ، خود هنر دان ديدن بهشت عيان ، خود هنر دان ديدن جهنّم عيان ، خود هنر دان ديدن غيب عيان .
و امام (رضوان الله تعالي عليه) در بخشي از معارف اسلامي جزء يُؤمِنونَ بِالغِيب نبود ، جزء يُؤمِنونَ بِالشَهاده بود . ما نوعاً جزء مؤمنان بِالغيب هستيم ؛ يعني به جهنّم ايمان داريم ، به بهشت ايمان داريم و به جميع مَا جآءَ بِهِ الوَحي ايمان داريم. امّا همة اينها براي ما ايمان به غيب است . جهنّم را كه نديده ايم ، به ما گفتند: جهنّمي هست، گفتيم: آمَنَّا وَ سَلَّمْنَا ؛ بهشتي هست ، گفتيم : اعتَقَدَنَا وَ صَدَّقَنَا. ايمان ما، ايمان به غيب است و اين ضعيف ترين مرحلة ايمان است كه خداي ناكرده انسان اگر از اين مرحله سقوط كند ، ديگر مؤمن نيست .
اين كه قرآن فرمود: « يُؤمِنُونَ بِالغِيب »(5)، اين بيان حداقل است ، نه معيار كمال ؛ يعني از اين حداقل نگذريد . وگرنه آن كه فرمود : « لُو كُشِفَ الغِطاء مَا ازددتُ يَقيناً »(6) كه ايمان به شهادت دارد . ايمان به غيب ندارد . او با بهشت همراه است ، او جهنّم را از نزديك مي بيند ؛ چون خودش قَسيمُ الجَنَّهِ وَالنّار است و امام (رضوان الله تعالي عليه) جزء مراحل نازلة يُؤمِنُونَ بِالشَهاده بود .
بنابراين از مرگ هراسي نداشت . اغلب ما عاقلانه سخن مي گوئيم و وهّامانه كار مي كنيم . الآن اگر يك مُرده را در يك اتاق تاريك بگذارند و به كسي بگويند: شب پيش او بخواب ، برهان عقلي خوب اقامه مي كند ، در آن زمينه ممكن است مقاله اي بنويسد كه مُرده ، مُرده است و ديگر كاري با آدم ندارد . استدلال كه مي كند ، مي بيند بله همراه است ، امّا اگر بگوئيد : خوب حالا شب پيش اش بخواب ، مي ترسد .
اين توهّمانه عمل كردن و عاقلانه سخن گفتن دَأب خيلي از ماهاست. امّا امام عاقلانه عمل مي كرد و عقلي كه ذات أقدس إله به او داده بوده به حول و قوّة عقل الهي ، كَأنَّ يَقُومُ وَ يَقعُد ، نه مثل ما كه با عقل حرف مي زنيم . امّا فِي الوَهمِ أقُومُ وَ أقْعُد مي گوئيم ؛ چون او بِمعزل عِنْ تَقيَّه المُوت بود ، هراسي نداشت . ايشان وقتي هراس نداشته باشد ، شرح صدر دارد ؛ چون انساني كه مي ترسد ، غمگين مي شود . غم را كه غم گفته اند ، براي اين است كه مثل ابر ، مثل غمام ، فضاي دل را مي بندد و نمي گذارد آن شمس انديشه هاي فضاي ذهن را روشن كند . آدم غمگين ، غمام زده است .
بنابراين وجود او را آفتاب نمي گيرد . يك انسان هراسناك ، غمگين است . يك انسان غمگين زير غمام و ابر به سر مي برد و ديگر شمس عقل و عرفان و … شرح صدر به او نمي دهد ؛ چون بر او نمي تابد ، لذا در انديشه هايش لرزان است .
امام اين چنين نبود ، شفاف بود ، با شرح صدر اين كار را مي كرد . وجود مبارك موسي و هارون (سلام الله عليهما) كه درخواست شرح صدر مي كردند ، « رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدرِي وَ يَسِّرْلِي اَمرِي »(7)، به همين مناسبت بوده . امام هم چون شرح صدر داشت ، امام نداشت و باورش شده بود كه اين راه حقّ است و باورش شده بود كه اين كار را براي رضاي خدا مي كند و باورش شده بود كه كاري را كه خدا به عهده مي گيرد ، شكست در آن راه ندارد .
بنابراين چون از مرگ نمي ترسيد ، از مبادي مرگ هم نمي ترسيد ، از مؤخّرات مرگ هم نمي ترسيد . بعضي از امور هستند كه جزء مبادي مرگ اند ؛ فلان حادثه اگر پيش بيايد ، به مرگ منتهي مي شود . بعضي از امور جزء مؤخّرات و لوازم مرگ اند كه اگر انسان مُرد ، فلان حادثه پيش مي آيد .كسي كه از مرگ هراسي ندارد ، نه از مبادي قبل از مرگ مي ترسد ، نه از پيامدهاي بعد از مرگ .
اين خصوصيّت ايشان بارز بود . در مبارزه ها كسي موفق است كه به بحث هاي علمي مبرّز باشد ، وگرنه صرف مبارزه در عمل بدون مبرّز بودن در علم كار را به جائي نمي رساند . ايشان دستش در علوم نقلي پُر بود ، مبرّز در علم بود ، مجتهد مسلّم بود ، فقيه نامي و اصولي بود و هر چه ديگران داشتند ، او داشت و با مبرّز بودن علمي فتوا مي داد .
مبارز بودن را از آن جهت كه وَ هُوَ بِمعزل عَن تقيَّه المُوت ، تأمين كرده است . با درس و بحث حاصل نمي شود . اين ، هنر است كه در كتاب و كتيبه نيست . الآن غالب ما با آن كه در بخش هاي ادبي اُوزان شعر را خوانده ايم كه مثلاً فَاعِلاتٌ فَاعِلاتٌ چيست و فُعولٌ فُعولٌ چيست ، امّا شاعر نيستيم . شعر هنر است . همچنين كم و بيش خطاطان به ما آموختند كه اگر بخواهيد مثلاً اين حرف را بنويسيد ، راهش اين است كه چگونه قلم در دست بگيريد و چگونه آن حرف را بنويسيد ، ولي غالب ما خطاط نيستيم . آن هنر است . آيات جهاد ، روايت جهاد ، فضيلت جهاد ، « فَضَّلَ الله المُجاهِدينَ عَلَي القَاعِدين »(

را خيلي از اساتيد براي ما گفتند ، امّا اغلب ما مبارز نشديم . آن هنر چيز ديگر است . كم نبودند عارفاني كه كتاب هاي عرفاني تدريس مي كردند ، امّا بمعزل عَنْ تَقِيَّهِ المَوت نبودند ؛ در عرفان نظري صاحب نظر بودند ، شايد كتاب هاي زيادي هم نوشتند ، امّا آن هنر را كه : (( خود هنر بين ديدن آتش عيان ، نِي گپ دلّ عَلي النّار الدُخان )) نصيب هر كسي نيست .