همه عمر در پی آنی
که بدانی که بری یا که بمانی
همه سالهای جوانی به تباهی گذرانی
خویش را بفریبی که هیچ نیست
بجز جستن یک تکه ی نانی
همه این سر جهان را به تو گفتند
تو نخواهی که بدانی ،
راز را گشودند ، که تو آنی ، تو ندانی
گر نویسند خود ت راز جهانی ، تو نخوانی
همه عمرت زپی آدمی دیگر دوانی
و ز تنهایی خویش داد به عالم برسانی
عمر بر باد دهی
چشم بر ره یک معجزه از دست خداوند بمانی
...
به خود آی
...
که همه راز جهان جمع شده در خود و خویشت
تو ندانی
که خودت معجزه و راز نهانی
همه عشق جمع در آن ژرف وجودت
تو خود اینی ، همه آنی
تو همانی
تو خودت مزگت و میخانه به یکجا
تو همان عاشق و معشوق نهانی
تو خودت خانه ی اویی
گرچه دریا بجویی ، خودت آب روانی
و همان کاشف اسرار زمانی
...
به خود آی
...
گر تو این پند که شنیدی بجانت بخری
پرده ی دیده ی دل پاره کنی و بدری
هفت وادی وجودت رابا عشق
راه پیمایی و عاشق گذری
چشم سوم کمی باز کنی
خود با خود ، جستن درخویش آغاز کنی
می بینی که تنها نیستی ،
درد خود را تو خودت درمانی
...
به خود آی !
...
.
علی حجازی 1 بهمن 1392
مزگت = مسجد