بادرود
پورنا" یکی از پیروان بودا بود. روزی احساس کرد که باید پیام استادش را در میان قومی وحشی و خشن منتشر کند. بسیاری از دوستانش این کار را خطرناک می دانستند. اما پورنا مصمم بود که این کار را انجام دهد. او ایمانی راسخ داشت و قلبش از مهربانی و عشق به همه افراد بشر حتی آنانکه در جهل به سر می بردند لبریز بود.
پورنا نزد بودا رفت تا بودا او را برای رفتن متبرک گرداند. بودا به او گفت: پورنا تو خوب می دانی مردم آن قوم " خشن هستند, آنها به یکدیگر حمله می کنند. اگر به تو اهانت کردند و خشمناک شدند؛ تو چه خواهی کرد؟
پورنا گفت: استاد, اگر با من چنان کنند, خواهم دانست که با من مهربان و دوست هستند زیرا که مرا با سنگ و چوب نزدند! بودا گفت: و اگر تو را با سنگ و چوب بزنند؟ پورنا گفت: در آن صورت خواهم دانست که آنها با من مهربان و دوست هستند زیرا که با سلاح مرا زخمی نکردند! بودا گفت: و اگر با سلاح به تو حمله کردند؟ پورنا پاسخ داد: در آن صورت خواهم دانست که با من مهربان و دوست هستند, زیرا که مرا نکشتند! بودا گفت و اگر تو را کشتند؟ پورنا گفت: حتی اگر مرا بکشند, خواهم دانست که با من مهربان و دوست هستند زیرا مرا از زندان این جسم خاکی رهایی بخشیدند!
بودا که از پورنا خرسند شده بود, او را متبرک کرد و گفت: "پورنا, تو از موهبت ملایمت و شکیبایی برخورداری. برو, در میان آن قوم زندگی کن و به آنها نشان بده که چگونه مانند تو آزاده باشند.