با تشکر از لطف عزیزان همراه،
-------------------------------
انسان چگونه باتجربیات ژرف در زندگی، به خود،صورت میدهـد
….
از تنیدن وتابیدن و رشتن وبافتن ِاندیشه وکرداروگفتار
ما امروزه « تجربیات ژرفی که سراپای وجود انسان را تکان وتحول میدهند » ، بسیارکم داریم ، چون معرفـتهائی که درآگاهی ما گسترده شده اند، جان مارا از ارتباط « مستقیم وبی واسطهِ هر تجربه ای » باز میدارند . وارونه آنچه ادعا میشود ، سطح آگاهبود ما ( آگاهی ما ، همیشه سطح ِ بود ماست) ، بزرگترین سد میان تجربیات زنده وجان ماست . درست این پوشهِ نازک آگاهبودِ وجود انسان ، راه رسیدن به جان را به شدت کنترل میکند، و راه تجربیات ژرف را به ویژه می بندد . درواقع خود آگاهی ما ، دروازه کنترل تجربیات وتحول یابی آنهاست . دراین دروازهِ آگاهیست که ورود تجربیات ، کنترل میشوند ، وهمه تجربیات ، با « تغییرشکل داده شدن » ، حق ورود در روان وجان را می یابند . درگذشته ، دیدار ناگهانی یک پدیده نادرپیش پا افتاده ، سراپای وجود انسان ویک فرهنگ را تکان میداد ، وبرای آنها عبارت بندی میکرد که برای ما باورناکردنیست . فرهنگ ایران ، با این سراندیشه آغازشد که ، انسان، هنگامی تجربه ای ژرف ازپدیده ها دارد که با « شیرابهِ درون آنها بیامیزد» ، و شیرابه یا « رَس = رَز= رنگ » آنها ، در درونش ، روان شوند وبا جان او بیامیزند . آنگاهست که تجربیات ما ، نرم و روان و گداخته میشوند ، و خون تن خود مان میشوند ، و آنگاهست که این خونابه را ، تبدیل به ماده خامی میکنیم که میتوان به آن شکل « رشته اندیشه وکردار وگفتار» داد ، و با این رشته ها ازجان تابیده شده است که میتوانیم به خویشتن ، صورت بدهیم وخود را بیافرینیم . اساسا جائی فرهنگ هست که انسانها بتوانند ، به خود، صورت بدهند ، وبا رشته های بافته ازجان خود ، خود را ببافند . جان ما تا زمانی خشک وبی خونست که آنچه را درزندگی برای ما روی میدهد ، با جانمان تجربه نمیکنیم و همیشه برای زنده ماندن ، بایستی اندیشه های بیگانه را ، به ما تزریق کنند . ما ازخون وامی که هرروز به ما تزریق میشود ، زنده ایم . « تجربه کردن رویدادها با جان » ، « جفت شدن و آمیختن جان با تجربه هاست » ، یا به عبارت دیگر، شنا وری در شیرابه جهان واجتماع ، و هنجیدن یا جذب کردن درتن ، و تبدیل کردن آنها به خون زنده ، یا به جان است ( جیو = جان = خون ) .
این گونه تجربیات ، شیرابه و ماده روانی میشوند که ازآن میتوان رشته کردار وگفتارو اندیشه را تنید وتابید ورشت . شیرابه جهان که « رَس= رَز » نامیده میشد ، دراثرچسبندگی ، « رسن وریسمان ورشته »( درفارسی) میشوند، که میتوان با آن ، تنید و تابید و پیچید و رشت ، و ازاین رشته ها ، جامه هستی خود را بافت . همان رس یا شیرابه ، رسن ( رسی درسانسکریت ) میشود . چیزی هست ( هست= باوند ) که « از رشته ها، به هم بافته شده است » . باوند که معنای « هست» دارد ، رشته های به هم بافته است . آنگاه که تجربه های ما ، همه جزو تن میگردند ، « تن- گردی = تن گشتن »جسمانی ومادی میشوند ، و کلیات ومقولات ذهنی وانتزاعی وخشک باقی نمی مانند . درفرهنگ ایران، به مادی وجسمانی ، تنگردی ( تن + گردی ) میگفتند . تجربیاتی که « خون ِتن نگردیده اند » ، کلیشه های رنگ باخته وبی جان و قالبی هستند که جان را میکاهند . با خون گرم شدن تجربیات درتن هست که جان را برای چهره دادن به خود ، نیرومند میسازند . تجربه ای واندیشه ای که از « تن گشتن = تنگردیدن = جسم شدن » می پرهیزد ، نه تنها تن را خواروزشت میکند ، بلکه « نازا» میسازد ، چون تن (= زهدان + کانون آتش )، منشاء زایش و آفرینش ( تنیدن ) و اصل تابیدن است . تابیدن ، گرمائیست ( تف ) که رشته پیوند ومهرمیشود .
با چنین گونه تجربه کردنهاست که انسان، « تابع واقعیت» نمیشود ، بلکه از واقعیت خارجی ، تنها شیرابه جان خود را پدید میآورد ، شکل ( دیسه ) را درآغاز ازآن میگیرد ، و آن را ماده نرم وشکل پذیری میسازد که با آن میتواند ، صورتی دیگر( دگر دیسه ) به خود بدهد . او شکل ( دیسه ) واقعیت را که « هستی اوست ، جامه اوست » ، میگدازد وآب و نرم میسازد تا به آن ، شکل خود را بدهد .
جهان خارج وقدرتِ فراسوی ما ، به ما صورت نمیدهد، بلکه این مائیم که « شیره جهان را ، که با آن درتجربیات میآمیزیم » ، درجان خود می هنجیم ( میکشیم ) . جهان خارج ، تبدیل به شیرابه تن ما میگردد ، و ما با این شیرابه ( رس= رنگ = رز) که چسبناک و رنگین هست ، « رشته » برای پیوند دادن در « جامه هستی و صورت یافتن » می تنیم . به عبارت دیگر، ما ازهیچ چیزی « صورت نمی پذیریم » و « لوح ساده وپاک یا هیولا = ماده خام شکل پذیر» نیستیم که اجتماع یا خدائی باقدرتش به اوصورتی را که خواست بدهد . مسئله انسان ، دگردیسیدن « تجربیات گداخته وشیرابه شده جهان خارج » به شکل ( دیسه ) خوداست . زندگی ، از واقعیات خارجی ، درتجربیات ما ، معین نمیشوند ، یا به سخنی دیگربه ما شکل نمیدهند .
ما آنگاه زنده ایم که درجنبش دگردیسیدن جهان خارج ، درخود ، به چهره یا دیسه ( صورت ) خود هستیم . این مائیم که جهان خارج را تبدیل به شیرابه وجود خودمیکنیم ، تا آنرا در کردار واندیشه وگفتار، بتابیم ورشته ساخته ، و ازآن « چهره خود » را پدید آریم .
برگزیده از نوشتارهای منوچهرجمالی